ماجرای سمیه و شاهرخ، خیابان گاندی

زمستان سال 75، در خانه شماره 19 خیابان گاندی تهران، جنایتی عاشفانه رخ داد که تا سال‌ها در اذهان عمومی باقی‌ماند. این پرونده از مهم‌ترین پرونده‌های تاریخ جنایی ایران است زیرا موئلفه‌ها و پرسش‌های زیادی در خود دارد. آیا کودکان مجرمند؟ اگر نیستند پس چه کسیست؟ اگر هم باشند آیا باید مثل بزرگ‌سالان مجازات شوند؟ کوتاهی والدین چه؟ و...

این پرونده داستان عاشقی دو کودک است، سمیه و شاهرخ، هردو 16 ساله.

شاهرخ و سمیه خیابان گاندی


ماجرای جنایت

پیشینه: سمیه شهبازی‌نیا و شاهرخ وثوق دوست‌دختر/پسری هستند که یک سال پیش در پارکی هم‌دیگر را دیدند و عاشق هم شدند، حالا هر دو 16 سال دارند. گرچه کودکی بیش نیستند اما خیال ازدواج می‌پرورانند و خود را بی‌نهایت عاشق می‌بینند. سمیه، دختر بزرگ خانواده‌ای 6 نفره با یک پسر، در طی این سال در این باره به خانواده‌اش گفته و آن‌ها با تعجب به او یک نه بزرگ گفته‌اند و چون بچه بوده جدی‌اش نگرفته‌اند. بعد از این نه‌ها سمیه تصمیم گرفته بود که با شاهرخ به اصفهان فرار کند و با همان 15 سال سنی که داشت این کار را کرد. از این جا بود که خانواده فهمید باید قضیه را جدی گرفت چون تنها با خواهش و التماس‌های مادر بود که سمیه حاضر شد به خانه برگردد؛ ولی بعد از برگشتش هنوز رای خانواده «نه» بود و او را کودکی بیش نمی‌دیدند و این فرار هم به پای بچگی‌اش می‌گذاشتند. سمیه که سرخورده شده بود یک شب گاز خانه را باز کرد تا همه با هم بمیرند ولی مادر فهمید و با بازکردن پنجره‌ها جلوی کار را گرفت و سکوت کرد. حتی زمانی که فهمید سمیه در غذای خانواده مارمولک ریخته مادر چیزی نگفت و امید داشت که دختربچه‌اش دست از این دیوانه‌بازی‌ها بردارد.

سمیه 16 سال دارد. درگیر عشق نوجوانانه‌ای است که تمام فکرش را پر کرده. یک بار فرار ناموفق از خانه‌داشته و دو بار با نقشه‌های کودکانه می‌خواسته خانواده‌اش را بکشد تا به عشقش برسد ولی شکست خورده. هر بار خانواده‌اش کارهایش را جدی نگرفتند و به عنوان کودکی ملتمس توجه به او نگاه کرده‌اند. او حالا به دنبال راه‌ حلی تازه است تا فیلم (احتمالاً) قاتلین بلفطره را در تلوزیون می‌بیند؛ فیلمی که قاتلان در صحنه‌ای کسی را با خفه کردن در وان حمام می‌کشند. او حالا می‌خواهد از این فیلم تقلید کند. سمیه در شبی نقشه را به شاهرخ توضیح می‌دهد. شاهرخ که این حرف‌ها را جدی نگرفته، تنها لفظی با او موافقت می‌کند.

صبح روز بعد سمیه با دست‌کش‌هایی که از داروخانه خریده وقت ناهار به خانه بر می‌گردد در حالی که مادرش به هم‌راه خواهر کوچکش سِوین در حال رفتن به آرایش‌گاه است و دختر دیگرش سپیده(13 ساله) و پسرش کوچک‌ترش محمدرضا(9 ساله) را در خانه گذاشته. پدرش در کارخانه مواد شیمیایی‌اش مشغول به کار است و حالا حالاها نمی‌آید. سمیه در حالی که شاهرخ را در اتاقش پنهان کرده سپیده را که در حال درس‌خواندن بود صدا می‌کند که به طبقه بالا بیاید. سپیده می‌رود، محمدرضا که این صداها را شنیده فکر می‌کند که قرار است بازی کنند پس خود را به طبقه بالا می‌رساند تا هم‌بازی شود ولی سمیه با بهانه‌هایی او را به پایین می‌فرستد. قسمت بعدی مانند آن فیلم است، آن دو اول سپیده را با خفگی بی‌حال می‌کنند و بعد در وان حمام با خفگی می‌کشندش. سمیه در اعترافاتش گفته:

خواهرم را صدا کردم. آمد داخل اتاق. شاهرخ هم بود. او را گرفتیم. فکر می‌کرد شوخی می‌کنیم. می‌خندید. اینطوری گلویش را فشار دادیم و بعد آمپول هوا... . دست و پا می‌زد. می‌گفت: تو رو خدا ولم کنین. وقتی گلوی خواهرم را گرفتیم، مدام آمپول هوا می زدم. از شاهرخ پرسیدم خفه شده؟ گفت: آره. گفتم نه هنوز زنده است و او را به طرف وان بردیم.

بعد از مرگ سپیده، آن دو جسدش را از حمام به اتاق می‌برند و باز محمدرضا برای بازی به طبقه بالا می‌آید؛ اما این بار همه چیز خوب پیش نمی‌رود. او را هم اول با خفگی نیمه‌جان می‌کنند و بعد در وان حمام خفه. سمیه در اعترافاتش گفته:

بعد سراغ برادرم رفتیم. وقتی فهمید خواهرم را کشته‌ایم، لگد زد. گفت پدرت را درمی‌آورم. خندیدم. به زور او را طرف وان بردیم و سرش را داخل آب کردیم. دست و پا می‌زد و بعد تمام شد.

هدف اصلی اما مادر بود، کسی که جلوی ازدواج سمیه را گرفته بود. پس برق‌های بالا را خاموش می‌کنند تا مادر را با غافل‌گیری از پا در بیاورد. زمانی که مادر با دخترش بر می‌گردد سمیه به او می‌گوید که به طبقه بالا بیاید ولی سوین را با خود نیاورد. مادر که به بالا می‌آید، سمیه اول با حالتی بد به او می‌گوید که ازش متنفر است. مادر وحشت‌زده تا برق را روشن کند شاهرخ که پنهان شده با چنگال و سمیه با چاقو به او حمله‌ور می‌شوند. سمیه گفته:

به شاهرخ گفتم پشت در پنهان شود. وقتی مادرم آمد، دستم را روی شانه‌هایش گذاشتم. گفتم تو بدی، خیلی بدی و بعد با چاقو... . مادرم بر زمین افتاد و التماس می‌کرد.

هنگامی که مادر با فریاد به قاتل فرزندانش التماس می‌کند که او را نکشند سوین در پایین می‌شنود و جیغ می‌زند. سمیه برای کشتن سوین به پایین می‌رود. در نبود سمیه شاهرخ ناگهان از طلسمش رها می‌شود، به گریه می‌افتد و چاقو را می‌اندازد. با گریه می‌گوید که بچه‌ها را کشته‌اند. مادر به سرعت سوین را رها می‌کند و به خیابان می‌دود و تنها چیزی که به ذهنش برای فریاد زدن می‌رسید را فریاد می‌زند؛ دزد، دزد.

سپیده و محمدرضا شهبازی نیا مقتول جنایت خیابان گاندی سمیه و شاهرخ

دادگاه، اعترافات و واکنش‌ها

مادر به پلیس نمی‌گفت که چه شده، انگار مادری‌اش اجازه نمی‌داد. سناریواش این بود که دزدی آمده و بچه‌هایم را کشته. اما پلیس با وجود دیوارهای بسیار بلند خانه و دزده نشدن هیچ شیء‌ای از خانه به این گفته‌ها شک کرد. در بازجویی‌ از سمیه و شاهرخ بود که به آسانی ماجرا را اعتراف کردند و بعد از آن مادر هم اصل قضیه را گفت. پس از آن موضوع به شدت رسانه‌ای شد و سرتیترهای زیادی را به خود اختصاص داد. بسیاری از کودکان برای بچگیشان حمایت می‌کردند و بعضی دیگر سمیه را با دختر 8 ساله حافظ قرآنی به نام رقیه محمدی که آن زمان معروف شده بود مقایسه می‌کردند و خواستار قصاص آن دو بودند.

درد جلسات دادگاه سمیه با حلقه‌ای که شاهرخ به او داده بود وارد می‌شد تا به همه بگوید همیشه با او خواهد بود و به عشق او زنده است. او در دادگاه گفت «بدون شاهرخ زندگی برایم مفهومی ندارد» و شاهرخ هم گفت «هر وقت نمی‌تونستم سمیه رو ببینم سرم رو به دیوار می‌کوبیدم». کار به آن جا کشید که شاهرخ گفت آرزویش است قبل از زندانی شدن حداقل 2 ساعت با سمیه عروسی کند، آرزویی که به آن نرسید. پدر سمیه می‌گفت که دیگر سمیه برایش مرده و قصاص می‌خواهد، همین بود که حکم اولیه این دو اعدام شد، حکمی که برگشت.

دو چیز این پرونده را سنگین می‌کرد، اول مادری که از سر دل‌سوزی‌اش 3 اقدام قبلی دخترش را نادیده گرفته و او را به پیش یک روان‌پزشک نبرده دوم دختری که اقدام به یک جنایت وحشیانه کرده اما از کرده خود آگاه نیست. سمیه هیچ درک درستی از کاری که کرده نداشت. دل‌سوزی مادر و کودکی سمیه را می‌شود در صحنه‌هایی از بازجویی دید:

زمانی که سمیه در بازجویی داشت درباره قتل خواهر و برادر خود می‌گفت، در حالی که در چهره‌اش هیچ نشان احساسی‌ای پیدا نمی‌شد و بی‌تفاوتی موج می‌زد، سرش را روی پاهای مادرش گذاشته بود. مادرش، هنگامی که سمیه داشت برنامه قتل مادرش را تعریف می‌کرد، موهای سر او را نوازش می‌کرد. سمیه داستانش که تمام شد رو به قاضی گفت: «آقای قاضی من و شاهرخ می‌توانیم باهم ازدواج کنیم! اگر پدرم سند بگذارد من می‌توانم از بازداشتگاه به خانه بروم» بعد رو به پدرش کرد و گفت: «سند می‌گذاری من بیایم خانه؟». در این جا سمیه‌ای بود که نمی‌فهمید که کارش چقدر وحشت‌ناک بوده، پدری که جز سکوت نمی‌توانست چیزی بگوید و مادری که هنوز داشت موهای سر دخترش را نوازش می‌کرد.

شاید همین بی‌خبری سمیه بود که دل پدر را به رحم آورد و رضایت داد.

سرانجام ماجرا

سمیه به 12 سال و شاهرخ به 10 سال زندان محکوم شدند. تب عشق خونین آن‌ها در زندان به کلی خوابید. شاهرخ، همانی که آرزویش 2 ساعت ازدواج با سمیه بود، بعد از آزادی بی آنکه سمیه را ببیند به خارج کشور رفت (کجا؟ نمی‌دانیم). سمیه هم بعد از آزادی با کس دیگری ازدواج کرد. انگار نه انگار که روزی عشق خونینی داشتند. خانواده آن خانه را به قیمت پایین فروختند، خانه‌ای که هنوز پابرجاست و بعد بیش از 20 سال جز چند پیر محل درباره داستان آن چیزی نمی‌دانند.

خانه خیابان گاندی شاهرخ و سمیه

 

متاسفانه این داستان کاملاً واقعی است و تمامی این پست مستند. شما می‌توانید گزارش‌اش را در روزنامه هم‌شهری و ایسنا و فردانیوز بخوانید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نویسنده انگلیسی، جان میلتون، در کتاب بهشت گمشده‌اش به دنبال نامی برای پایتخت جهنم می‌گشت؛ و نامش را پاندمونیوم گذاشت.
وبلاگ دیگرم